Web Analytics Made Easy - Statcounter

خبرگزاري آريا - برترين ها: ماکسيميليان پاتر از مجله اسکواير با کريس اوانز، يا همان کاپيتان آمريکا، مصاحبه کرده و از همه چيز صحبت کرده اند. اين مصاحبه که در شماره آوريل اين مجله چاپ مي شود را در زير بخوانيد.

کماندوهاي کانادايي اولين کساني هستند که مي پرند. هواپيماي ما به ارتفاع حدود هشت هزار پايي رسيده و درهاي عقب باز شده اند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

با آنکه يک روز گرم زمستاني در منطقه روستايي جنوب کاليفرنيا است، ولي اين بالا، آنقدرها گرم نيست. هواي سرد منجمد کننده به داخل مي وزد و سردي اتفاقي که در حال وقوع است بر ما نازل مي شود. هشت کماندو يکي پس از ديگري بيرون مي پرند که همه لباس استتار سياه و قرمز به تن دارند. اين براي آنها يک تمرين آموزشي است و خدا مي داند که اين ديوانه ها چقدر هيجان زده اند. آخرين کانوکي (کانادايي) که از معرض ديد ناپديد مي شود، به طرز ترسناکي قدبلند است و موهاي بسيار کوتاه و سبيل چخماقي دارد. درست قبل از آنکه بپرد، لبخندي نثار ما مي کند. «بله، بله، فهميديم: تو خيلي کله خري.»

چند لحظه بعد، هواپيما در ارتفاع ده هزار پايي است و نوبت يک زوج خاورميانه اي است که حدوداً سي و چند ساله اند. اين دو تا صبر ندارند و بينهايت هيجان زده اند. معلوم است که شيرجه در آسمان را دوست دارند. بي درنگ از خود مي پرسم «چرا؟ آيا اين سرگرمي آنها را تحريک مي کند؟ بعد از اينکه به زمين رسيدند کجا مي روند؟» هر دو انگشتشان را به نشانه آرزوي موفقيت نشانمان مي دهند و مي روند.

بدين ترتيب است که به ارتفاع 12500 پايي مي رسيم و نوبت ما مي شود. من و کريس اوانز، مشهور در سراسر دنيا به عنوان کاپيتان آمريکا، ستاره کتاب هاي کميک مارول و سري فيلم هاي «انتقامجويان». پنج فيلم اين سري که از سال 2011 با «کاپيتان آمريکا: اولين انتقامجو» آغاز شد، بيش از 4 ميليارد دلار فروش داشته اند.

ما دو نفر به علاوه چهار خدمه، تنها کساني هستيم که در عقب هواپيما مانده ايم. يکي از اعضاي خدمه بالاتر از صداي بلند دو ملخ هواپيما، فرياد مي زند: «خب کي اول ميره؟»



اوانز و من روي نيمکت هايي روبروي هم نشسته ايم. هيچکداممان جواب نمي دهد. من نگاهش مي کنم و او مرا نگاه مي کند. حس مي کنم انگار يک موش زنده قورت داده ام. ولي اوانز آن روبرو نشسته و درست مثل کاپيتان آمريکا خونسرد است و لبخند مي زند.

وقتي منتظر بوديم سوار هواپيما شويم، اوانز به من گفت که شب گذشته وقتي مي خواسته بخوابد، «اين فکر به ذهنم رسيد که "نکنه چتر باز نشه؟"...»

«واقعاً، همچين فکري کردي؟»

«... اون دقيقه هاي آخر که مي دوني». منظورش اين بود که مي داني مي خواهي به طرز مرگباري زمين بخوري. «تو قرار نيست بميري، تو کاملا بيدار و هوشيار خواهي بود. خب که چي؟ بايد چشام رو ببندم؟ خوشبختانه خيلي سريع اتفاق ميفته. چراغ ها خاموش ميشه و همه جا تاريک ميشه. لعنتي، اميدوارم خيلي سريع اتفاق بيفته. بعدش به خودم گفتم اگه قراره بپريم بيا وانمود کنيم که همه چيز به خير و خوشي پيش خواهد رفت و هيچ اتفاق ناجوري قرار نيست بيفته. ان واقعيت رو با تمام وجودت در آغوش بکش و با تمام شورو هيجانت از اين هواپيما بپر.» اوانز آماري را که از تحقيقاتش در مورد احتمال سانحه مرگ در حين چتربازي به دست آورده بود با من به اشتراک گذاشت. «حدوداً براي هر 1000 بار پرش فقط 0.006 احتمال سقوط و مرگ وجود داره پس فکر مي کنم شانس ما خوب باشه.»

و دوباره صداي فرياد خدمه بلند شد: «کي اول مي پره؟»

همچنان من به اوانز چشم دوخته بودم و اوانز به من ذول زده بود. انگار توي دلم رخت مي شستن.

من به اوانز نگاه کردم و اوانز به من نگاه کرد.

نفر ديگري پرسيد: «پس چتربازي ايده کدوم يکي از شما دو نفر بود؟»

سوال خوبي بود.

من هم وقتي عصر همان روزي که اوانز را براي اولين بار در منزلش ملاقات کردم همين سوال را از او پرسيدم. او در بالايي ترين قسمت منطقه هاليوود هيل در يک دامداري مدرن درست وسط يک باغ ژاپني زندگي مي کند. باغي که اوانز در آن زندگي مي کند حال و هواي مديتيشن در لس آنجلس را در ذهن تداعي مي کند. حتي يه مجسمه کوچک بودا هم بر روي پله جلويي جا خوش کرده است.
شخصي (اوانز) که در ورودي را باز کرد شلوار جين و تيشرت بر تن داشت و کفش هاي مارک نايکي به پا کرده بود، يک کلاه لبه دار مشکي نيز با لوگوي ناسا روي سرش گذاشته بود. سبيلش به اندازه اي خوب و مناسب بود که براي يک لحظه فکر کردم که اين آدم همان کسي است که نقش ابر قهرمان بچه سال را بازي کرده است. درست هنگام دست دادن با اوانز که در را باز کرده بود سگ او مثل يه موشک به سمتم حمله ور شد. اوانز براي اتفاقي که افتاد خيلي اظهار تأسف کرد.

من و اوانز با هم در مورد چيزاي بي اهميت گپ زديم. وي يکي از چهار فرزند خانواده است و در کنار پدرش که يک دندانپزشک و مادرش که مديرانجمن تئاتر بود پرورش يافت. موضوع اين است که اوانز يکي از طرفداران پروپا قرص سوپربول است و با توجه به اينکه چند روز ديگر پنجاه و يکمين دورهٔ سوپربول و 46مين مسابقهٔ اين دوره بين تيم هاي پتريوتس و فالکونز برگزار خواهد شد، تنها چيزي که اوانز به آن فکر مي کند نتيجه اين بازي است. به او گفتم: «شرط مي بندي که سم آدامز (بازيکن فوتبال) بره تو هيوستون بازي کنه.» اوانزشروع کرد به رقصيدن و گفت: «اوه خداي من! باورم نميشه که بازي آخر همين هفته ست.»



مثل هر طرفدار پتريوتسي اوانز هم از راجر گودل، از اعضاء هيئت مديره ليگ ملي فوتبال (NLF)، به شدت بدش مي آيد. اوانز نظير چهره هاي شاخص هاليوود همچون مارک والبرگ، مت ديمون و بن افلک به سوپربول برده نخواهد شد. بايد بگيم که اوانز حتي يک بار هم مت ديمون رو از نزديک نديده است و تنها ملاقاتي که با مارک والبرگ داشته برمي گردد به دو سال پيش درمهماني طرفداران تيم پتريوتس. با اين حال اوانز خودش را جلوي بن افلک تحقير کرده است.

حوالي سال 2006 بود که قراربود اوانز و بن افلک بر سر فيلم «رفته عزيزم رفته» به کارگرداني بن افلک صحبت کنند. اوانز در حال راه رفتن در راهرو به اتاقي چشم دوخته بود که قرار بود او و افلک در آن گفتگو کنند. در حالي که به سمت در باز اتاق حرکت مي کرد صداي افلک را با آن لهجه غليط بوستوني شنيد که فرياد زد: «بالاخره اومدش!» (اوانز دقيقا مثل خود افلک اين جمله رو تکرار کرد)

تا آن موقع اوانز با بازي در نقش هيومن تورچ، جاني استورم، در فيلم «چهار شگفت انگيز» (2005)، به شهرت رسيده بود با اين حال با ديدن ستارگان سينما دست و پايش را گم مي کرد. همانطور که خودش تعريف مي کند: «اولين چيزي که به افلک گفتم اين بود؛ "به نظرتون اونجايي که پارک کردم جاي مناسبي هستش؟" اون گفت: "کجا پارک کردي؟" من گفتم: "جلوي پارکومتر". افلک پرسيد: "توي دستگاه پول انداختي؟" و من گفتم: "بله". و اون گفت: "پس فکر مي کنم که مشکلي نباشه". و من با خودم گفتم: "اين افتضاح ترين شروعي بود که مي تونستم داشته باشم".» خب مشخص است چرا. به اين دليل که اوانز موفق نشد آن نقش را از آن خودش کند.
اوانز با برادرش و سه تا از رفقاي گرمابه و گلستانش به ديدن سوپربول مي رود. مثل هر طرفدار پتريوتسي اوانز هم از راجر گودل، از اعضاء هيئت مديره ليگ ملي فوتبال(NLF) ، براي تعليق تام بريدي و جريمه کردن تيم ديفلتگيت به شدت بدش مي آيد. در حالي که دارد دو تا نوشابه را از يخچال نسبتاً خالي برمي دارد در ادامه گفتگو اضافه مي کند که: «فقط مي خواستم ببينم که گودل جايزه رو با دست هاي خودش به بريدي تقديم ميکنه. گودل يه عوضيه به تمام معناست.»

در اتاق نشيمن اوانزهيچ نشانه اي از ويژگي هاي کاراکتر استيو راجرز يا همان کاپيتان آمريکا به چشم نمي خورد. مبلمان اوانز از چوب هايي با تناژ قهوه اي ساخته شده است و درب هاي شيشه اي و منظمي که به روي حياط خلوت با منظره تپه ها باز مي شوند. اوانز تعارف کرد که بنشينم و من هم روي يکي از راحتي ها نشستم. از او پرسيدم: «ايده چتربازي مال کي بود؟» از آنجايي که هر دوي ما مي دانستيم که چه کسي اين پيشنهاد را داده بود درواقع با پرسيدن اين سؤال مي خواستم بدانم دليل دادن اين پيشنهاد چه چيزي بوده است. «رفيق واقعاً تو براي چي مي خواي از يه هواپيماي لعنتي اونم با من بپري؟» اوانز در نوشابه اش را باز کرد و گفت: «آره، راستش نمي دونم اون لحظه به چي فکر مي کردم.»

همانطور که روي مبل راحتي لم داده بود شروع کرد به ناله کردن. توضيح داد که چون تمرينات ورزشي را دوباره از سر گرفته تمام بدنش کوفته است و به شدت درد مي کند. تمام اين تمرينات براي اين است که براي سري جديد کاپيتان آمريکا روب فرم بيابد. همه قسمت هاي اين فيلم از آوريل به ترتيب اکران خواهد شد. بعد ازاين ديگر لازم نيست اوانز سي و پنج ساله باز هم آن لباس قرمز-سفيد-آبي ابرقهرماني اش را به تن کند و قراردادش با اين فيلم به اتمام مي رسد.

سال 2010 کمپاني مارول کاميکس تصميم داشت که براي 9 سري از فيلم هاي «کاپيتان آمريکا» با اوانز قرارداد ببندد ولي اوانز اصرارداشت که فقط در 6 قسمت از اين فيلم حضور داشته باشد. اعضاي خانواده اوانز به عقلش شک کردند و فکرمي کردند که اوانز بايد ديوانه شده باشد که اين قرارداد پر منفعت را رد کند، ولي او جور ديگري به اين قضيه نگاه مي کند.

ضبط هر يک از قسمت ها براي کمپاني مارول کاميکس تقريبا 5 ماه طول کشيد. «اوه پسر وقتي وارد اين کار ميشي، لعنتي، ناخودآگاه موضوع تعهد به تبليغات هم به وظايفت اضافه ميشه.» اوانز خيلي خوب از اين موضوع آگاه بود که تا زماني که ملزم به بازي در فيلم «کاپيتان آمريکا» باشد زمان خيلي کمي خواهد داشت تا بخت خود را در پروژه هاي ديگر بيازمايد. او دوست دارد کارگرداني را تجربه کند، علاوه براين ترجيح مي دهد نقش هاي متفاوتي را ايفا کند. کاراکترهايي که بيشتر شبيه انسان هستند تا ابر قهرمان. مثل نقش آفريني در فيلم «با استعداد» که به زودي به اکران خواهد رسيد. فيلمنامه اين فيلم اشک اوانز را درآورد. او موفق شد در ميان کارهاي جاري خودش بين «کاپيتان آمريکا» و «انتقامجويان» زماني را هم به بازي در فيلم «با استعداد» اختصاص دهد.

در فيلم «با استعداد» اوانز درنقش فرانک ادلر ظاهر مي شود. «امکان نداره که کاراکتر فرانک ادلر بيش از اين شبيه انسان هاي واقعي اطراف ما باشه. يک مکانيک قايق هاي موتوري که زير ناخن هاش با روغن گريس سياه شده و زندگي مجردي خودش رو در فلوريدا داره. بعد از يک سري حوادث غم انگيز ادلر مجبور ميشه که سرپرستي خواهرزاده خودش که مري نام داره بر عهده بگيره. مري سال اول دبستان درس مي خونه ولي آي کي يو او در حد اينيشتنه. ادلر متوجه ميشه که خواهرزادش يک نابغه کم سن و ساله و از اونجايي که مي تونست تصورش رو بکنه که چه اتفاقي ميتونه بر سر بچه اي با اين همه استعداد ذاتي بيفته وقتي که فشار بر روي ذهنش زياد باشه، بنابرادلر تمام تلاشش رو مي کنه که کسي از اين موضوع باخبر نشه. در اين ميان معلم مري وارد صحنه ميشه. معلم هم از استعدادهاي مري آگاه ميشه و از اينجاست که داستان شروع ميشه.»

وقتي براي لحظاتي در حين فيلمبرداري اوضاع براي ادلر خوب پيش نمي رود او با طعنه به اين موضوع اشاره مي کند که من يک ابر قهرمانم. اوانز گفت که قصد ندارد بين ابر قهرمان استيو راجرز يا همان کاپيتان آمريکا و يک مرد عادي ولي قهرمان مثل فرانک ادلر فرق بگذارد ولي «حالا که صحبتش پيش اومد بد نيست مقايسه اي بين اين دو کاراکتر داشته باشيم.»

اوانز مي گويد: «اگرچه با استيو راجرز در يک فيلم سينمايي بزرگ با بودجه ساخت هنگفت و لباس هاي عجيب و غريب هستي ولي با اين حال تو همچنان به دنبال يافتن واقعيتي در کاراکتر کاپيتان آمريکا هستي، ولي در نقش ادلر بودن حس خوب وصل بودن به ديگران رو به تو القا مي کنه. اگر اشتباه نکنم جوليان مور بود که گفت: "تماشاگران براي ديدن تو به سينما نميان. آنها براي ديدن خودشون پا به سينما مي گذارن"د. ادلر مثل آينه اي هست که هر تماشاگري مي تونه خودش رو درون اون شخصيت ببينه. تماشاگران به راحتي با فرانک ادلر احساس همزاد پنداري مي کنن تا با استيو راجرز.»



داجر اسم سگ اوانز است. همان سگي که در بدو ورود به منزل اوانز به من حمله ور شده بود حالا با ماليدن خودش به من در حال جبران رفتار زشتش است. اوانز از سر فيلمبرداري فيلم «با استعداد» در يکي از صحنه هاي پاياني فيلم که در پناهگاه حيوانات در جورجيا فيلمبرداري شد با اين سگ آشنا شد. اوانز در سال 2012 سگش را از دست داد و از همان موقع دوست داشت که سگ ديگري داشته باشد. از همان پناهگاه حيوانات در جورجيا بود که داجر با اوانز همراه شد طوري که انگار از همان ابتدا داجر به اوانز تعلق داشت.

آيا واقعا داجر اسمي است که يک بوستوني جان سخت و طرفدار ورزش روي سگش بگذارد؟ وقتي به خانه برگشت همه دوستانش براي انتخاب اين اسم کلي بد و بيراه نثار اوانز کردند. اما او هيچگاه تيم بيسبال ال اي را به تيم رد ساکس ترجيح نداد. وقتي که بچه بود عاشق انيميشن «اليور و دوستان» و سگ محبوب اين کارتون يعني داجر بود. اوانز پيش بيني کرده بود که دوستانش از انتخاب اين اسم رنجيده خواهند شد، او به اسم هاي ديگر هم فکر کرده بود. «تو مي توني اسم سگت رو دورکناب بذاري و بعد از چند ماه اسمش ميشه دورکناب لعنتي." مادر اوانز او را متقاعد کرد که به دنبال خواسته هايش برود و کاري را که مي خواهد انجام دهد.

او در سال 2016 فيلم «با استعداد» را به پايان رساند و با داجر به لس انجلس بازگشت. برگشت او مصادف بود با دوره ستادهاي انتخاباتي و در آن زمان هيچ کس از جمله اوانز که از طرفداران هيلاري کلينتون بود فکرش را هم نمي کردند که دونالد ترامپ شانسي براي پيروزي در اين انتخابات داشته باشد. اوانز هنوز هم نمي تواند باور کند که ترامپ رئيس جمهور آمريکا است.

«من خيلي عصبانيم، دارم آتيش مي گيرم. باورکردني نيست. مردم به شدت مستأصل بودن تا از زبان يک نفر بشنون که يکي مقصره. مردم از اينکه مي شنيدن که کسي عصباني هستش دلشون خنک مي شد. از اينکه بشنون که واشينگتن گند زده خوشحال مي شدن. مردم فقط يک چيز جديد مي خواستند بدون اينکه به پيامدهاي اون چيز جديد فکر کنند. منظورم اينه که آدمي مثل استيو بنن...استيو بنن! اين مرد هيچ جايگاهي در سياست نداره.»

اوانز همچنان به گذاشتن ديدگاه هاي سياسي خود در حساب توئيترش ادامه مي دهد. او در صفحه توئيتر خود نوشت: «ترامپ بايد از قوت بخشيدن به ادعاهاي کذب خود اجتناب کند.» او اخيراَ در يک بحث داغ توئيتري با ديويد دوک رهبر کو کلاکس کلان، سازمان پشتيبان برتري نژاد سفيد، يهودستيزي و نژادگرايي، اظهار نظر کرده. موضوع بر سرانتخاب جفرسن سشنز به عنوان دادستان کل توسط ترامپ بود. دوک بدون هيچ مدرک و پايه و اساسي اوانز را متهم به ضد يهود بودن کرد. اوانز دوک را تشويق کرد که معجزه عشق را امتحان کند: «دوست داشتن از تنفر قوي تر است. دوست داشتن باعث اتحاد بين ما است. من قول مي دهم که عشق و دوست داشتن در وجود تو وجود دارد. زيرپوشش خشم و ترس در درون تو عشق ورزيدن وجود دارد.»

بيان مطالب سياسي و تبادل اين نظرات در شبکه هاي اجتماعي با مخاطب عام مي تواند براي ستاره فيلم «کاپيتان آمريکا» مخاطره آميز باشد. افراد بسياري اوانز را نصيحت کرده اند ولي اوانز مي گويد: «من کاري رو شروع کردم که تا آخرش بايد ادامه بدم.» «آه خداي من. من نمي تونم تو آينه به قيافه خودم نگاه کنم اگر درمورد چيزي احساس و نظري داشته باشم ولي نتونم نظر خودم رو بيان کنم. فقط روش بيان کردن اعتراض مهم است. ما حق داريم که با قانوني مخالفت کنيم. اگر من عقايدم رو بيان کنم و مردم بر اساس گفته هاي من ديگر علاقه اي به رفتن به سينما براي ديدن فيلم هاي من نداشته باشند خوب راستش براي من هيچ اهميتي ندارد و من با اين موضوع هيچ مشکلي ندارم.»

ترامپ، استيو بنن، سياستمداران. اوانز از کوره در مي رود. بلند مي شود و به سمت ايوان مي رود و سيگاري روشن مي کند. اوانز مي گويد: «بعضي ها به من ميگن نمي بيني که چه اتفاقاتي داره مي افته؟ وقتشه که فرياد اعتراضمون بلند بشه.» او مي گويد: «بله مي بينم چه اتفاقي افتاده ولي در حال حاضر بايد سکوت کنيم. همه کساني به ترامپ رأي داده اند انسان هاي ترسناک و متعصبي نيستند.» در اين ميان افرادي هستند که نمي توانيم اعتمادمان را از آنان قطع کنيم. اگر سعي کنيد به زور لفاظي افکار عمومي را تغيير دهيد، فرياد اعتراض شما تبديل به صدايي آزاردهنده شود که در گذر زمان بي تأثير مي شود.»

داستان جالب اوانز درباره ورودش به هاليوود


در دوران دبيرستان مي دانست که مي خواهد بازيگر شود. او قبل از اين بارها و بارها روي صحنه رفته بود. در مدرسه و در تئاتر مادرش کار بازيگري را تجربه کرده بود. او عاشق نقش بازي کردن بود. «وقتي در سن سيزده سالگي در يک نمايش بازي مي کني و شب اول اجرا داري در حالي که هيچ کدوم از دوستات شب اول اجرا ندارن. به دوستات مي گي: "بچه ها من امشب نمي تونم با شما بيام مهموني و خوش بگذرونم. امشب شب اول اجراي نمايشم هستش."»

همان سال اوانز در نمايش «دو مرد» بازي کرد. براي هر بيست نمايشي که اوانز به روي صحنه رفت يک سيکل تکراري را طي کرد. به خانه رفت. ديالوگ هاي خود را حفظ کرد. چند بار با ديگر بازيگران تمرين کرد و به روي صحنه رفت. در حاليکه براي نمايش «ستاره افول کرده» او و بازيگر نقش مقابلش ساعت ها و ساعت ها، شب ها و شب ها را به تمرين ديالوگ ها سپري کردند.

«ستاره افول کرده» در مورد دو دوست است که يکي از آنها به تازگي از دنيا رفته است. در صحنه اول نمايش يکي از شخصيت ها بعد از مراسم تدفين دوستش به خانه برمي گردد و در عين ناباوري دوستش را در خانه مي بيند. اوانز در نقش روح به روي صحنه مي رود. در حالي که در پشت صحنه منتظر است که نوبتش فرا برسد به خوبي مي داند که همه ديالوگ هاي خود را از حفظ نيست ولي او جوهره و حس بازيگري را در خود دارد. اوانز به خاطر مي آورد که: «بر روي صحنه ايستاده بودم و ديالوگ هاي خود را ادا مي کردم نه به اين دليل که آنها را از بر بودم بلکه به اين دليل که اين نمايش بخشي از وجودم شده بود. من به چيزي که به زبان مي آوردم اعتقاد راسخ داشتم.»

اين نمايش اوانز را مسحور خود کرد. بعد از آن اوانز به بازي در نقش کاراکترهاي واقعي علاقمند شد. مي خواست که در فيلم بازي کند و در مقابل دوربين فيلمبرداري قرار بگيرد تا فقط بازي خود را به عنوان يکي از شخصيت هاي فيلم ايفا کند. اوانز مي گويد که بر روي صحنه تئاتر بازيگر بايد براي تماشاگراني که در انتهاي سالن نمايش نشسته اند نيز بازي کند.

يکي از دوستان خانوادگي اوانز که در تلويزيون بازي مي کرد به او توصيه کرد تا براي وارد شدن به دنياي هاليوود بايد مدير برنامه داشته باشد. در اواخر دوره مقدماتي دبيرستان با شجاعت تمام از والدينش خواست با رفتن او به نيويورک و گذراندن دوره کارآموزي با يک مدير برنامه بازيگري موافقت کنند. اوانز قول داد که خودش از پس هزينه ها برخواهد آمد. والدينش پذيرفتند و او شانس خود را با باني فينگان که بعدها در سريال «اسپين سيتي» ظاهر شد امتحان کرد.

اوانز مدير برنامه بازيگري را براي گذران دوره کارآموزي انتخاب کرد به اين دليل که فکر مي کرد شانس بيشتري خواهد داشت تا با مديران برنامه بازيگري درارتباط باشد. آن موقع فقط 16 سال داشت و فينگان اوانز را مسئول پاسخگويي به تلفن ها کرد. مسئوليت هاي او شامل تنظيم کردن قرارهاي ملاقات براي تست بازيگري بود. تا اواخر تابستان از بين همه مديران برنامه سه نفر را که سابقه درخشان تري داشتند انتخاب کرد و از آنها خواست که فقط 5 دقيقه به او وقت بدهند تا در تست بازيگري خودش را نشان بدهد. هر سه بعد از تست بازيگري به بازي اوانز علاقمند شدند.



اوانز تصميم گرفت با برت آدامز کار کند چرا که فينگان از بين سه مدير برنامه، آدامز را به او توصيه کرده بود. آدامز به او گفت که ماه ژوئن براي تست بازيگري قسمت آزمايشي به نيويورک بيايد. به خانه برگشت و کلاس هاي بيشتري در دانشگاه برداشت تا بتواند سال اول تحصيلي را زودتر از موعد به اتمام برساند و دوباره به نيويورک برگردد. وي همان آپارتمان قبلي را که بيشتر شبيه لانه مرغ بود در بروکلين اجاره کرد و همان دوره کارآموزي را با فينگان ادامه داد. او در قسمت آزمايشي «جنس مخالف» بازي کرد. خبر خوب اين بود که برنامه براي پخش آزمايشي انتخاب شد و در پاييز فيلمبرداري اين سريال در لس آنجلس آغازشد.

او آن دوره را به خاطر مي آورد و در ادامه مي گويد: «مي دونستم که از ماه آگوست به لس آنجلس خواهم رفت، بنابراين بهارآن سال به خانه رفتم. هر روز نزديکاي ظهر از خواب بيدار مي شدم و پرسه زنان به سمت دبيرستان مي رفتم تا رفقام رو ملاقات کنم و با هم خوش بگذرونيم. سال 1999 جزء بهترين سالهاي زندگيم بود.» ولي طولي نکشيد که سال 1999 تبديل به يک سال بد شد.

بيش از يک ماه اقامت او در لس آنجلس نگذشته بود که تماسي از طرف خانه دريافت کرد. پدر و مادرش در مرحله گرفتن طلاق بودند و اين چيزي بود که اوانز هرگز تصورش را نمي کرد. خانواده و عشق و کشمکشي که در اين ميان وجود دارد بخشي از فيلم «با استعداد» است که اوانز را به خود جذب مي کند.

«در زندگي شخصي خودم رابطه عميقي با خانواده و ارزش ها و پيوندهاي خانوادگي داشتم. هميشه از داستان هايي که در آن قهرمان اصلي داستان، خانواده را بر خود و خواسته هاي خود ترجيح مي داد خوشم مي آمد. اينگونه فداکاري ها تلاشي شرافتمندانه است. برخلاف دوستانت که خودت انتخابشون مي کني در انتخاب خانواده ات هيچ نقشي نداري. مخصوصاً در لس آنجلس بايد ببيني که چطوري دوستي ها به محک گذاشته مي شه. اگه مشکلي در دوستي پيش بياد تو حق انتخاب داري و مي توني براي هميشه به رفاقتت خاتمه بدي. ولي خانواده ي تو خانواده ي توست. پياده کردن سيستم رفاقت بر روي خانواده و سعي در کاربردي کردن و حتي رضايتبخش کردن اين سيستم چالشي دشواره. براي من و خانواده ام نيز اين اتفاق دشوار بود.»

در هواپيما بالاخره يکي از دو نفر تصميم گرفت.

اوانز فرياد کشيد: «اول مي خوام پريدن تورو ببينم.»

البته که مي خواست.

مثل هر مرکز چتربازي قابل اطمينان و قانوني ديگري، موسسه چتربازي پريس، که اين تجربه را براي ما فراهم مي کرد فقط يه چتر نجات را بار ما نکرده بود. اول از همه براي يک دوره آموزشي به اتاقي فرستاده مي شوي بعد از آن به اتاق ديگري فرستاده مي شوي تا زير برگه تمامي حق و حقوق خود را امضا کني.

شايد تعجب کنيد که يک ستاره بيليون دلاري چطوري براي دادن حق امتياز دو تا عکس اجازه پريدن از هواپيما را مي گيرد. صرفنظر از آمار پايين خطر مرگ که اوانز ارائه داد. من هم در تعجبم. «موسسه برگه هاي بيمه رو به دست شما ميده ولي خب که چي؟ اگه بميريم اونا چيکار مي خوان بکنن؟ از خانواده من شکايت کنن؟ احتمالا از يه بازيگر ديگه با دستمزد پايين تر استفاده خواهند کرد.»

يقيناَ پاسخ اين سؤال نه خواهد بود. از اوانز پرسيدم که آيا تا به حال چتربازي کرده است که معلوم شد که قبلا اين کار را انجام داده، آن هم با نامزد سابقش. معلوم شد که نامزد سابق او در حال حاضر همسر جاستين تيمبرليک است. اوانز و جسيکا بيل از سال 2001 تا 2006 با هم بودند. براي روز ولنتاين جسيکا به فکر پريدن از هواپيما افتاد و اينطوري بود که اوانز و بيل چتربازي را با هم تجربه کردند. طبق بعضي از اخبار اوانز به تازگي با نقش مقابل خود در فيلم «با استعداد» جني اسليت آشنا شده است. جني اسليت نقش خانم معلم را در اين فيلم بازي کرد. اوانز گفت: «آره ولي از دست همه اون سوال ها خلاص شدم» وقتي اين جمله را مي گفت مي شد فشرده شدن قلب اوانز را حس کرد.

بحث به چالش هاي خاصي کشيد که ستارگان بين المللي نظير اوانز با آنها روبرو مي شوند. چالش هايي همچون آشنايي با فردي جديد و عواملي مثل اعتماد کردن. اوانز فکر مي کند دليل عمده اي که بيشتر بازيگران با بازيگران وارد رابطه مي شوند اين است که: «تجربه خاص و مشترکي بين افراد فعال در اين صنعت وجود داره که درکش براي کساني که در اين صنعت نيستند سخت خواهد بود. وقتي اجازه ميديم که شخصي که با او در رابطه هستيم براي چند ماه با افراد ديگري و در شهر ديگري مشغول به کار باشد و فرصت ديدار او را نداشته باشيم، در اين شرايط خاص رابطه را به چالش کشيده ايم.»

در فيلم «با استعداد» صحنه اي است که کاراکتر اسليت از ادلر درباره بزرگترين ترس هايش مي پرسد. بزرگترين ترس ادلر از بين بردن زندگي خواهرزاده اش مري است. بزرگترين ترس اوانز حسرت خوردن است. «مثل هميشه يه جورايي دلت بخواد که به جاي اينجا جاي ديگه اي باشي. فکر مي کنم من از اين مي ترسم که يک روز يکهو به خودم بيام و ببينم که پير شدم و دارم حسرت گذشته رو مي خورم، متوجه بشم که کار خيلي مفيدي انجام نداده ام که امروز ارزش تقدير و تشکر رو داشته باشه و تسليم حال حاضر بشم.»

انديشه هاي اوانز از خواندن کتاب «آزمايش تسليم» نشئت مي گيرد. اوانز مي گويد: «اساس نظريه بر آن استوار است که ما تنها زماني حس رضايت داريم که اوضاع خوب پيش مي رود. حقيقت اين است که زندگي در حال گسترش است زندگي بدون درنظر گرفتن ورودي هاي تو در حال گسترش است. اگر تو يک شرکت کننده فعال در اين آگاهي باشي زندگي وجودت را از بدي ها و خوبي ها شستشو خواهد داد. تو تقريباً تبديل به ظرف تفلوني مي شوي که ديگر درگيري هاي دروني را به خود نمي چسباند.»

او در ادامه مي گويد: «ضمير آگاه ما بسيار گسترده است. ما همواره نگران گذشته خود هستيم. ما همواره نگران آينده هستيم. بر روي همه چيز برچسب مي زنيم. و اين مسائل سبب انفصال ماست. کاري که تلاش مي کنم انجام بدهم ساکت کردن ضمير آگاهمه. پيوسته در حال ساکت کردن ذهنم هستم و اميدوارم دوره هاي سکون و سکوت بيش از پيش طولاني بشود. وقتي ذهنت رو آرام مي کني چيزي که از پس ابهام ظاهرمي شود تسليم شدن است. تو بيش از اينکه منفصل باشي متصل مي شوي. خيلي از سوال ها در مورد سرنوشت و هدف از آفرينش و سوال هايي از اين دست جوابي ندارند ولي وقتي به سکوت ذهني برسي متوجه ميشي که به اين سوال ها نيازي نداري.»

نتيجه تسليم شدن گسترش زندگي در تمامي ابعاد است. نتيجه تسليم شدن جهش به سوي بالاست. براي همين است که اوانز مي خواهد از بلندي بپرد. براي همين بود که اوانز 16 ساله خيز برداشت و تابستان خود را در نيويورک گذراند. براي همين بود که خيز برداشت و قرارداد را به جاي 9 قسمت فقط براي 6 قسمت امضاء کرد. براي همين بود که داجر را از جورجيا به خانه خودش آورد. تسليم شو و خيز بردار و پرواز کن.



و من اولين کسي بودم که پريدم.

اوه البته بايد به يک نکته مهم اشاره کنم: چتربازهاي مبتدي مثل اوانز و من به تنهايي نمي پريم. خدا را شکر. هر کدام از ما کسي را داريم که به همراه ما از هواپيما مي پرند. هر کدام از ما از پشت با يک طناب به جلوي يک چترباز حرفه اي بسته شده ايم. من به يک چترباز 44 ساله به اسم پل بسته شده ام. با خودم فکر کردم که بايد کمي بيشتر در مورد پل بدانم. پل به من گفت که قبل از اين کار صاحب يک کافه در شيکاگو بوده است. اوانز به يک چترباز خانم به نام سم بسته شده است. سم به نظر 20 ساله مي آيد.

وقتي به در باز هواپيما رسيديم ذهنم به طرف همسرم و دو پسر نوجوانم رفت. به کساني که به آنها عشق مي ورزيدم و به متني که چند لحظه پيش محض اطمينان و دادن احتمال به باز نشدن چتر نجات براي سردبير فرستادم. پس از آن من و پل، البته بهتر است بگويم پل به آرامي به عقب و جلو حرکت کرد تا نيرو و فشار لازم را براي خروج از هواپيما ايجاد کند. بهتر است بگوييم نيروي لازم براي دور شدن از چيزي که به نظر عقلانيت مي رسد.

لعنتي

لعنتي کلمه اي بود که من بيش از يک ساعت بعد از پرش از ارتفاع 12500 پايي فرياد زدم. نمي توانستم نگاهم را از زميني که صدها مايل از من فاصله داشت بردارم. درباره هيچ چيز فکر نمي کردم. نه زنده ماندن. نه مردن. هيچ چيز. به سادگي حس مي کردم ... من رها شده بودم.

ناگهان همه چيز متوقف شد. يک لحظه حالت تهوع گرفتم. پل ضامن چتر رو کشيده بود و واقعاً چتر باز شد. اين فوق العاده است براي اينکه ما شانس زنده ماندن داريم. ولي از طرف ديگر باز شدن چتر حالگيري بود. چون به انتهاي ماجراجويي مي رسيديم. ولي بايد رها مي شدم. بايد از همه چيز رها مي شدم. من تصميم گرفته بودم که شانسي که اوانز از آن صحبت کرده بود را امتحان کنم. من پريدن را با آغوش باز پذيرفتم وبه زندگي اجازه دادم که در من گسترده شود.

ديگه حالت تهوع نداشتم. حالا ديگه بايد به زمين بر مي گشتم. از آن بالاها به زميني که خيلي ازش فاصله داشتم برگشتم. به زمين و به هرآنچه که به زمين تعلق داشت برگشتم. وقتي که در سلامتي و آرامش پاهايم را بر روي زمين گذاشتم يکي از خدمه به سمتم دويد و پرسيد که چه احساسي دارم. من گفتم: «احساس کاپيتان آمريکا رو دارم.»

او گفت: «تجربه پريدن يک هيجان واقعي است.»


منبع: خبرگزاری آریا

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.aryanews.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری آریا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۳۴۵۴۶۰۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

سنگین‌ترین جریمه فوتبال ایران؛ جریمه ۲ میلیارد تومانی ویسی به دلیل مصاحبه غیر فنی

به گزارش خبرگزاری علم و فناوری آنا، عبدالله ویسی سرمربی تیم فولاد خوزستان به دلیل مصاحبه غیر فنی و خارج از حوزه مسئولیت خود و اظهار نظر غیر مسئولانه و غیر حرفه‌ای علیه فدراسیون فوتبال و سازمان لیگ مبلغ ۲ میلیارد تومان جریمه نقدی شد.

مبلغ جریمه نقدی باید ظرف مدت یک هفته پرداخت شود.

ادامه فعالیت این مربی در لیگ برتر منوط به پرداخت جریمه است.

انتهای پیام/

دیگر خبرها

  • (ویدئو) تصاویر زیرخاکی از اولین مصاحبه حرفه‌ای مهران مدیری!
  • پیش‌بینی مشاور بایدن: اوکراین سال آینده به روسیه ضد حمله می‌زند
  • سرمربی لیگ برتری جریمه میلیاردی شد
  • سنگین‌ترین جریمه فوتبال ایران؛ جریمه ۲ میلیارد تومانی ویسی به دلیل مصاحبه غیر فنی
  • رمزگشایی از تشدید فشارهای لابی اسرائیل علیه موسویان/ مقاله تند جروزالم‌پست علیه دیپلمات پیشین ایرانی
  • حرف‌های جنجالی رابرت دنیرو درباره بازگشت ترامپ به قدرت
  • ببینید | رونالدو آتش به پا کرد؛ کولاک جدید کریس با لباس النصر
  • افزایش ۲۵۰ درصدی جذب ورزشکار در هیأت بولینگ و بیلیارد لرستان+مصاحبه
  • فلش بک؛ اولین مصاحبه صلاح پس از پیوستن به لیورپول؛ آرزویم بازی در این تیم بود / زیرنویس فارسی
  • تایید شد: کاپیتان رئال رفتنی است